گمان مي برم که اگر خداوند
صد هزار گونه خنده مي آفريد
اما رسمِ اشک ريختن را نمي آموخت،
قلب حتي تابِ دَه روز تپيدن را هم نمي آورد!
راستش را بخواهي
فاجعه ي رفتن "او" چيزي را تکان نداد ...
من هنوز چاي مي خورم ...
قدم مي زنم ...هستم!
اما ... تلخ تر .... تنهاتر .... بي اعتمادتر