سحر به بوي نسيمت به مژده جان سپرماگر امان دهد امشب فراق تا سحرم
چو بگذري، قدمي بر دو چشم من بگذارقياس کن که منت از شمار خاک درم
بکُشت غمزهي خونريز تو مرا صد بارمن از خيال لب جانفزات، زندهترم
گرفت عرصهي عالم، جمال طلعت دوستبه هر کجا که روم آن جمال مينگرم
به رغم فلسفيان بشنو اين دقيقه ز منکه غايبي تو و هرگز نرفتي از نظرم