مراآنقدر آزردي ...که خودم کوچ کنم از شهرت ...بکنم دل ز دل چون سنگت ...تو خيالت راحت ...مي روم از قلبت ...ميشوم دورترين خاطره در شب هايتتو به من مي خندي ...و به خود مي گويي:باز مي آيد و مي سوزد از اين عشقولي ...بر نمي گردم نه!مي روم آنجاييکه دلي بهر دلي تب دارد ...عشق زيباست و حرمت دارد ...تو بمان ...دلت ارزاني هر کس که دلش مثل دلتسرد و بي روح شده است ...سخت بيمار شده است ...تو بمان در شهرت
upam
ديروز، سبز
امروز، قهوه اي
فردا به رنگِ زرد
روزي دگر به رنگِ فراموشي، نيـــستي
اينست سرگذشتِ پُر از رنگ و نقشِ برگ
در روزهايِ مرگ
سحر گلي اپم
اون پست"تلخي قصه"هم خعلي قشنگ بود